................خاکنوشتـ .......... ـه................



زندان



وقتی به تاریخ آخرین یادداشتم نگاه میکنم ، سوالی نمیماند که بی پاسخ مانده باشد ، 3 سال است آنقدر درگیر و دار زندگی فرو رفته ام که نه توان بازخوانی نوشته هایم را دارم و نه توان دوباره از سر گرفتن نوشتن را . البته در این 3 سال که نبودم ، در دفترچه خاطرات آنلاینم ، خیلی نوشته ام ولی همه برای خودم بوده و روزمرگی هایم و داستان هایی که این روزها همه درگیرش هستیم. 

شاید فرصت نبوده که بنویسم و شاید هم ، آن موضوعی نبوده که من را به سمت خودش بکشد ! و البته وقتی صحبت از موضوع با کشش میشود ، منظور این نیست که آن موضوع انقدر کشش دارد که بتواند همه ی جامعه را دنبال خودش بکشد ، بلکه کششی مطرح است که روح من را به سمت خود کشیده باشد ، قلابش به گوشه ای از دل شخص من گرفته باشد و فکرم را کشیده باشد. 

دیشب تک آهنگ جدید محسن چاوشی ، خواننده ای که همیشه دوستش داشتم ، چه زمانی که از غم میخواند و هجران و دوری و سختی راه و چه زمانی که امروزه روز ، ورد زبان خیلی ها شده ، منتشر شد. محسن چاوشی را از منظر یک دوست دارش میتوان تعریف کرد و از منظر یک سلبریتی هم میشود تعریف کرد و از منظر تغییرهایش و رشدش و مسیر رو به کمالش هم میشود تعریف کرد که این سومی را اگر کسی پی اش را بگیرد ، فکر میکنم از هر تعریفی منصفانه تر خواهد شد.

همانطور که گفتم ، انتشار این آهنگ فقط بهانه ای بود برای نوشتن ، موضوع نه آهنگ است و تحلیل موسیقیایی ، نه محسن چاوشی و خاطرات و ابتلائات ، بلکه موضوع من شعر است. موضوع مولانا است. ما بواسطه ی تنبلی ، مشغله ، عدم معرفی صحیح در جامعه ، بی حوصلگی و باز هم تنبلی ، از این شاعر و عارف ایرانی کامل ، خیلی غافلیم خیلی مواقع به اون نزدیک میشویم ، مثلا در سخنرانی ها وقتی واعظ از او شعری میگوید ، روانمان آتش میگیرد از این همه صدق گفتار و زیبایی بیان ، ولی این حال به ساعتی ختم میشود و باز هم دوری ما از مولوی . مولوی اصل انسان است و بیانش ، اصل انسانیت ، ولی ما مصداق آن کسی هستیم کو دور ماند از اصل خویش و رشته ی ماجرای وصل خویش را گم کرده ایم و همانند کوری هستیم که هرچه مینگریم سیاهی است. جالبش این است که سیاهی ما، عینک دودی ماست ، که اگر برش داریم میتوانیم رشته ی طناب انسان شدن را بیابیم و مسیر را بپیماییم. 

محسن چاوشی اگر هر ضعفی داشته باشد که اصلا هم بعید نیست ، همین که کمی عینک دودی اش را بالاتر گذاشته ، از روزنه ای باریکی طناب را یافته ، و سعی میکند چشمان کور ما را به حقایق گفتار مولوی باز کند ، چندین مرتبه از همکاران و هم نسل هایش بالاتر است. چه بسا از نسل های پیشین خود. البته ما هر کسی را با هم لباسانش مقایسه میکنیم.


دیشب که موسیقی را شنیدم ، اول نسبت به محتوایش گیج بودم ، کم کم چندین بار شنیدم ، متن شعر به دستم رسید ، از رویش خواندم ، کم کم فهمیدم که این شعر عجب انسجامی دارد ، چقدر روان است و سلیس و پر حرف ، بنظرم آمد که آنچه از این شعر به ذهنم میرسد با مخاطبان با مرام این بلاگ مطرح کنم شاید دری باز شود از ذهن من به ذهن شما ، شاید تراوشی صورت گیرد در این رد و بدل کردن کلمات !


شعر از عشق میگوید ، عشقی که زمینی نیست ، صرف آسمانی هم نیست ، شعر بیان ، ما ز بالاییم و بالا میرویم است. شعر بیان عارفانه ی وم کندن از دنیا و آغاز پرواز در مسیر معبود است. شعر از ارتباط این جسم زمینی با آن روح آسمانی سخن میگوید. میگوید :

بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید

در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

بمیرید بمیرید وزین مرگ نترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید

شاعر دریافته است که دنیا چقدر محقر است و امروز در دنیای سال 2017 چقدر واضح تر شده است حقارت این دنیا و هرچه آن را ارزش تلقی میکنیم. مردن از نگاه شاعر ، نه کشتن جسم بلکه کشتن هرچیزی است که مارا به این دنیا متصل میکند. هر بلایی که این روز ها مارا به خود دچار کرده است. درد نان ، درد دنیا ، درد پشت میز نشینی و ارزش امضا. در جایی دیگر میگوید :

یکی تیشه بگیرید پی حفره ی زندان

چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید

احساس میکنم شاعر در اینجا امراض وجودی ما را به حفره هایی تشبیه کرده است که در عین حالی که نقص اند ، جای پیش رفت ما هستند. در مذهب ما بیان میشود که یک قدم بردارید ، پیروزید ، اینجا شاعر میگوید از جایت بلند شو ، دستت را بگذار روی نقطه ی ضعفت ( هرچه که هست ، از عادت به دروغ ، عادت به حسادت ، تندخویی ، کم کاری ، تنبلی ) و آن ضعف را نابود کن و بعد از آن از زندانی که دور خود ساخته ای رها خواهی شد و تو خود اختیار دار خود خواهی شد. چقدر این حرف درست است. اگر درست آنجایی که داری اشتباه میکنی را متوقف کنی ، درست همانجایی که داری غلط میروی را درست بروی ، همانجایی که نقطه ضعفت است را اگر قوی کنی ، تو شاه جهان خواهی شد ! 

ما معمولا به دنبال اضافه کردن توانایی های خود هستیم که یک پله رشد کنیم ، شاعر میگوید اول ضعف هایت را اصلاح کن و سماوات را بگیر  

البته توجه کنید که بنده مفهوم را خیلی تقلیل دادم که به این مسائل رسید و دید عارفانه کمی کمرنگ شد. سیر انسان از زمین به سوی آسمان با شکست دیوار نفس و رها شدن در دل آسمان رقم میخورد، شاهد مثالش هم اینچنین است :

بمیرید بمیرید از این ابر برآیید

چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید

بمیرید بمیرید وزین مرگ نترسید

کز این خاک برآیید سماوات بگیرید


کمتر کسی را میتوان یافت که ادعا کنید در بند این دنیا نیست. واله ترین مردان روی زمین نیز این روزها دغدغه هایی از جنس دنیا دارند که اسیرشان کرده است. در این دوران شاید نشود کاملا از دنیا آزاد شد ، ولی سعی بر این است که آزاده باشیم . مسائل را از منظر دیگه ای بنگریم ، از نگاه به یک کودک گرسنه ی آفریقایی اول چیزی که به ذهن ما می آید چیست ؟ گرسنگی او ؟ باید برابری ما و او در انسانیت و فطرت انسان باشد. از مشاهده ی یک بودایی چه به ذهن ما می آید ؟ خدای او ؟ که خدایی او ، همان خدای ماست هرچند کتمان میکنیم ! از دیدن کسی که خون میریزد یا حقی را ناحق میکند چطور ، چه چیزی به ذهنمان می آید ؟ ظالم بودن او ؟ باید دستگاه قضاوت عادلانه ی خداوند به ذهن ما بیاید! 

انسان در طول تاریخ ، از مفاهیمی که برای خود ساخته ، از قانون ، از چراغ قرمز ، از برگ جریمه ، دیواری دور خود کشیده است ، زندانی که در آن گیر افتاده است. کار دولتی نیست ، کار ملتی نیست ، کار همه ی تاریخ است و همه ی مردمانش ! ما نفهمیدیم که در خلقت یکسانیم ، در قضاوت خداوند هم یکسان ! نفهمیدیم که تن هر خوشه ی گندم سهم همه ی ماست ، ما به مرز بندی رسیدیم. نفهمیدیم که اگر چرخ این دنیا میچرخد از قدم یک یک ماست و اگر ما حرکت نکنیم ، این چرخ دیگر نمیچرخد. اینها را نفهمیدیم و خلاف کردیم و حق را ناحق کردیم ، بعضی اوقات هم خوب بودیم ولی این خوب بودن باز هم با بستن چشم ما بر انسانیستمان بود و فقط بخاطر قانون های خود ساخته ی بشری ! 


شاعر میگوید ، حصار های زندانی که در طول تاریخ برای خود ساخته ای بشکن ، آزاد باش و این آزادی به معنی آزادگیست. تابع هیچ قانونی نباش ولی نه اینکه تابع بی قانونی باشی. تو ی نمیکنی ، نه از برای اینکه ی قانونا عواقب داد ، بلکه به این دلیل که کاریست خلاف ارزش های انسانی. تو دست مظلومی را میگیری ، نه از برای اینکه این کار شهرت می آورد ، بلکه از روی دلسوزی های فطری انسانی .




پس بشکنیم زندان نفس را ، پا گذاریم بر روی نفس ، بمیریم بمیریم در این عشق بمیریم ، در این عشق چو مردیم ، همه روح پذیریم . ما خدا را عاشقانه از عمق جان عاشقیم ، عاشق خلاف میل عشقش کاری نمیکند! 



آخرین جستجو ها